باد شرقی

Thursday, April 22, 2010

حیرانی

گاهی به شدت از خودم متعجب بلکه متحیر می شوم.نمی دانم جریان چیست.امروز وقتی آلبوم مال کنون کار مشترک دو زنده یاد مسعود بختیاری و عطا جنگوک را گوش می کردم ,به محض شروع یکی از قطعاتش بی اختیار اشکم سرازیر شد.بدون مقدمه وبدون علت.لااقل بدون علتی که خودم بدانم.بیش از بیست دقیقه بلا انقطاع اشک ریختم.و اما علت تعجب.من سال های سال – بعد از طی کردن ایام کودکی - با واژه گریستن بیگانه بودم.نه اینکه به تز احمقانه (مرد که گریه نمی کنه ) معتقد باشم .به هیچ وجه.غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد.اما به شکل عجیبی هیچ گاه گریه ام نمی گرفت.و حالا چند سالی است – مشخصن کمی بیش از 4 سال- که اوضاع تغییر کرده.به گونه ای که با شنیدن یک قطعه موسیقی به اندازه تمام آن سی سال اشک می ریزم.خودتان را - دور از شانتان - جای من بگذارید.این ماجرا اسباب حیرتتان نمی شود؟در روزگار ابتدای میان سالی حال و روزم این است.تا پیرانه سر چه به سرم بیاید

1 Comments:

Anonymous آخرين برگ said...

سلام
دوست و معلم عزيز شايد من بدونم اين حسي رو كه شما ازش حرف مي زنيد يا بهتره بگم عكس اين حسي كه شما ازش حرف مي زنيد 5 سال پيش براي من اتفاق افتاد و فكر مي كنم اين دو اتفاق ظاهرن به عكس يه دليل داشته باشه من وقتي 5 سال پيش فهميدم كه بيماري مادر روزبه روز موجب تحليل وجود مهربونش ميشه و وقتي دكتر گفت به خوب شدن مادر فكر نكنيد فقط از خدا بخوايد اوضاعش بدتر نشه خيلي گريه كردم و تا امروز هيچ گريه ي عميق تر از اون رو حس نكردم بارها گريه كردم اما نه به اون شكل و يه جورايي از اون روز تا حالا سنگ شدم خيلي بي احساس اونم من با اونهمه احساساتم
فكر مي كنم دليل نازك دلي شما هم هجرت مادرتون باشه روحش شاد اما وقتي حضور مادر تو زندگي كم رنگ ميشه همون حضور سراسر معنوي كه هركسي تجسمش رو تو لمس دستها و آغوش مادر و صداي گرم او مي بينه كم رنگ ميشه آدم تنها ميشه خيلي تنها چون ديگه خدايي روي زمين نداره كه بتونه سر رو شونه هاش بذاره
ببخشيد ناراحتتون كردم اما احساسي رو كه از خوندن اين پست بهم دست داد با شما در ميون گذاشتم
و يه چيز ديگه خدا رو شكر مي كنم خداي زميني من هنوز هست و نفس گرمش موجب دلگرمي منه

3:45 PM  

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home